الا ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی چه میجویی در این کاشانه ی عورم
چسان گویم چه میجویی حدیث قلبرنجورم
از خوابیدندر زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی چهمیدانی که اخر چیست منظورم؟
تن من لاشه ی فقر است و من زندانیزورم
کجا میخواستم مردم حقیقت کرد مجبورم
فتادم در شب ظلمت به قعرخاک پوسیدم
ز بس کی با لب محنت زمین فقر بوسیدم
همان دهری که با پستیبسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و میگفتم انسانم
کنون ایرهگذر
در قلب این سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبرم بکش با خون دلدستی
که تنها قسمتش زنجیر بود از عالم هستی
به فرمان حقیقت رفتم اندرقبر با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت
نعش آزادی !!
نظرات شما عزیزان: